زَن استـ دیگر
حوصله نوشتن ندارم... دلم آغوشت را می خواهد..
زمستان است...
خدایا از تمامــــ دنیات
یه مرد حتی اگه چهارتا استخون پوسیده هم باشه فقط کافیه یه مرد.... مرد باشه... اصلا اون میشه همه دنیاتــــــ ـ ـ ـ ـ ـ
وقتی از هجومــــ زهرآلود ناراستی ها به نفســــ نفســــ می افتد . . و چه بی صدا خاموشــــ می شود
تو رو از دور می بینـــــــم ببینم هر کجا میرم تو خوش باشی برای من
ای همیشگی ترین آه ای دورترین
میوه های کال کرمخورده نیز پیش از آنکه برگهای زرد را سرزنش کنی برگهای بی گناه
شاعری در چشم من میخواند...شعری آسمانی در کنارم قلب عاشق شعله میزد پیش رویم چهره تلخ زمستان جوانی
چه عشق هایی که در مسیر سرخوشی هامان له می شوند که به قدر جاده عاشقیمان
یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی دراز بکشی پشت شیشه ذهنت صف کشیده اند
بعضی از حرفارو نمیشه گفت
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید
Home
|